خـــشم ، عــــشق ، فـــقر

تابستان 77 بود و با مدرک دیپلم تونسته بودم توی شرکت نسبتآ بزرگی به عنوان منشی استخدام بشم فشار کارکنان به صاحب شرکت که ناتوان در افزایش حقوق کارکنان بود سبب شد فرد دیگری را که روشنفکر و عالم بود جانشین خود کند که می خواست با استخدام افرادی جدید و خبره شرکت را از آن فقر نجات دهد. من هم که بهترین موقعیت شغلی را نسبت به مدرک تحصیلیم به دست آورده بودم فورآ به سمت شرکت رفتم . آقای رحیمی(صاحب شرکت) در روزهای اول همه ی کارکنان را به محوطه ی شرکت میخوند و برای آنها سخنرانی می کرد و آنها را دلگرمی می داد که به زودی حقوق های عقب مانده خود را همراه با پاداش خواهند گرفت. کارکنان خوشحال بودند که از دست رئیس قبلی خود که بسیار خشک و رسمی بود و با آنها با لحن صمیمی صحبت نمیکرد راحت شده و رئیس مهربانی بدست آورده اند . و باشوق کار میکردند رئیس هم از کارکنان بطور میانگین ماهانه 20 هزار تومان به دلیل اوضاع بد مالی تا مدتی محدود کم کرد اما ما ناراحت نبودیم چون میدانستیم او فردی خوش سیرت است و در عوض ما بیشتر از قبل کار میکردیم تا وی را خوشحال گردانیم پس از یک سال اوضاع شرکت رو به بهبودی رفت اما آقای رحیمی به علت بیماری کارهای خود را به معاونین خود واگذار کرد و خود بر شرایط نظارت میکرد کارکنان که فکر میکردند در سال جدید میزان درامدشان افزایش میابد و میتوانند برای خانوادهای خود در سال جدید پوشاک نو تهیه کنند خود را برای سال جدید آماده میکردند اما ناگهان معاوین آقای رحیمی که مثل خود ایشان مهربان بنظر میرسیدند گفتند که شرکت امسال سود قابل توجهی نداشته و پس از عذر خواهی فراوان از ما در حدود 40 هزار تومان عیدی دادند که من با وجود کمی این پول فکر میکردم از هر پولی با برکت تر است و کاملآ رازی بودم (این حرف رو از زبون همه ی کارکنان زدم ) بعد از چند سال تحمل این سختی ها که بیشترمون شغل دومی داشتیم با چشامون میدیدیم که معاونین در حال مال اندوزی و ما هم در حال فقیرتر شدن هستیم تا اینکه یک روزی مثل گندی همیشه اومد اما اینبار با یک تفاوت , هنگامی که معاونین با اتومبیل های مدل بالا و لباسهای اتو کشیده شده آمدند کارکنان یکصدا دست از کارها کشیدند و اما توجهی به اعتصابشان نکردند و سپس پشت بلندگو گفتند
هر کسی تا 10 دقیقه دیگه سرکارش نباشه ، اخراج اما کارکنان یک صدا بودند و می خواستند پیروز شوند من هم با انان یکصدا شده بودم سر کارگر که از طرف همه ی کارکنان وکیل بود گفت بریم پیش آقای حسینی ( رئیس پیشین ) و خواهش کنیم که برگرده . همه ی ما به سمت منزل آقای حسینی رفتیم اما دیر شده بود